اینقد ذهنم پر از کار و برنامه ریزیه نمیدونم کدوم اوله کدوم آخر ! منتظرم بگذره اصن ببینم کدوم به نتیجه میرسه 😂
این لحظه های نزدیک به افطار منو می بره به ۱۲ سال پیش. اون روزایی که یک ساعت مونده به افطار پسرهمسایه میومد دنبالم زنگ خونه رو میزد و با دوچرخه هامون میزدیم به کوچه پس کوچه های اطراف خونه تا این لحظه های آخر زودتر بگذره ! بعدشم چنددقیقه مونده به وقت اذان بدو بدو وضو میگرفتیم و به سمت مسجد ! بعضی روزام باید میرفتیم و چیزای سفره افطار رو میگرفتیم ! تو صف نونوایی، بقالی، سبزی فروشی ... چقد برنامه ریزی های دقیقی داشتیم . سرخوش بودیم . باهم خوش بودیم . روزه هامون بیشتر از امروزمون بوی مهمونی ِ خدا رو داشت ... حس خوبی بود. این روزا که بزرگ شدیم، درگیر کارای خودمونیم و حس میکنیم چقد مشکلات رو سرمون آوار شده 😐
✔ زندگی تا بوده همین بوده . خودمون باید خوشی بسازیم و ازش لذت ببریم
✔ پسر همسایه که از قضا فامیل هم بود، از من کوچیک تره ولی الآن قدش به فضا رفته و دیگه رومون نمیشه حتی به همدیگه نگا کنیم 😂😂